محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

19/مرداد/90

امروز صبح با عوض کردن لباست بیدارت کردم. ببخشید گلم اما چیزهایی که دیشب پوشیدی و خوابیدی مال بچگیهات بودن و  مناسب مهد نبود. شیرت رو هم دادم خوردی  با بابایی رفتین تو پارکینگ و دیدیم خدارو شکر هوای بیرون یک کم خنک تر شده. این در حالیه که تازه دیروز اسپلیت  اتاق آزمایشگاه من وصل شده و اندکی تحمل روزه داری رو واسم راحن کرد. هرچند زیاد با این کولرها سازگار نیستم و شدیدا از سرماش گلو درد میگیرم. مثل اونموقع که منو شما خونه مادر جون شدیدا سرما خوردیم.. >www.kalfaz.blogfa.com صبح تو مهد وقت بیشتری برای بازی با دوستات داشتم.. کلی با همه بازی کردی.حالا عکسشو از مانی پرنیا میگیرم.. با دیدن رویا&...
24 مرداد 1390

22/ مرداد/90

صبح و شنبه و شروعی دوباره... با دیدن رویا جون و خانم سیفی شاد شدی و رفتی سمت کلاس. واسه اچه های کلاس بیکویت رنگارنگ بردی و دادیش به خاله سهیلا. کمی هم با اونا از شاهکارهای آخر هفته ات گفتم. امروز همه دوستات زودتر از شما اومدن و ماماناشون رفته بودن. امروز نتونستم روزه بگیرم. خیلی بیحال بودم و عصر هم کلی کار دارم که بخاطر مهمون داریم تو تعطیلات آخر هفته نشد انجامش بدم... دیر شدتا بیام دنبالت. همه دوستات با ماماناشون رفته بودن..رفتیم خونه و حسابی تا ٦ غروب خوابیدیم. بعدش هم سریع رفتیم بیرون جایی کار داشتم و برگشتیم..و افطاری بابایی رو دادیم و من به شستشو و کارهای عقب افتادم رسیدم و بعدش خوابیدیم   ...
23 مرداد 1390

16/مرداد/90

 صبح به زور برای دادن شربت بیدارت کردم. اوقاتت کمی تلخ شد. بابایی زودتر از ما رفت. چون ما همش زود میرسیم محل کار و امروز تصمیم گرفتم دیرتر حرکت کنیم. خیابونها هم خیلی خلوت و خوبه. امروز یک ربعه رسیدیم. تهران مثل شهرستانها شده و این باورکردنی نیست.. امروز تو مهد تولد دوستت صدف جونه. صبح هرکاری کردم کادوشو بهش ندادی. خوبه دیشب که بابایی خریدش قایمش کردم وگرنه تا الان دیگه اسقاطی شده بود... تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا              وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز     از آسمون فرستاد خدا ...
19 مرداد 1390

تو خودت نمره بیستی

امروز 19 مرداده و شما بیست ماهگیت کامل شد و وارد ماه 21 از زندگیت شدی...دیگه الان بیست بیستی... حرف نداری.. دیگه خودت لباسهتو انتخاب میکنی و هر چی رو که دوست داری از کمدت برمیداری و خودت هم میتونی بپوشیش... و من دیگه نمیتونم نظر خودمو تحمیلت کنم. (و چقدر زود این اتفاق افتاد) اکثرا هم لباسهایی رو که انتخاب میکنی یا خارج فصله یا خارج سایزت..بزرگ یا کوچیک..پس میتونی تشخیص بدی که چی واست مناسبه که دقیقا عکسشو انجام میدی..  راستش خیلی دلم واسه بچگیهات تنگ میشه..وقتی میبینم هرروز بزرگتر و عاقلتر میشی..راستش نی نی های زیر یکسالو که هیچی حالیشون نمیشه..خیلی دوست دارم..واسه همین همیشه عکسهای اون موقع رو نگاه میکنم. البته الانم که...
19 مرداد 1390

دختر خوب مانی

تازه یادم اومد که شما چقدر تو تعطیلات که خونه مادر جون بودیم اینقدر پرخاشگر بودی و تقریبا همه رو با کج خلقیهات خسته کرده بودی.شاید واسه این بود که خیلی مشغول بودم و شما همش پیش بچه ها بودی و من واست کم وقت میذاشتم. اما خدا رو شکر خونه خودمون خوبی و اذیت آنچنانی نمیکنی...هرچند...دیگه نذار بگم... اما شما دخترم گلی بخدا...دیشب موقع سحری به بابایی میگفتم. که همکارام میگن از ترس بیدار شدن بچه، سحری نمیخوریم..اما ما بیدار میشیم و برق آشپزخونه و یکی از لامپهای پذیرایی رو هم روشن میکنیم، همراه با صدای تلویزیون بالا سرتو سر و صدای ما از آشپزخونه کاملا اُپن ( که تو عکسها میشه دید)... و شما همچنان بیهوش...گفتم خدا وکیلی تو خوردن و خوابیدنت اص...
18 مرداد 1390

28/تیر/90

صبح دایی جون اکبر اومد و دید خوابی. دیگه به بودنت عادت کردن و این وقتی بری واسشون سخت میشه ... دایی جون وحید هم واست لاک میزد تا بتونم موهاتو شونه کنم و ناخوناتو بگیرم و چه ذوقی...با همه دعوا داری مخصوصا خاله جون سمانه و همش بهش میگی: بویا، بویا یعنی از خونه برو بیرون. واقعا که!!!!خاله جون میگه در آینده رئیس جایی بشی خیلی خوبه. همه رو از اتاقت بیرون میکنی. بهت میاد... اما با دایی جون وحید خیلی خوبی و همش بهش میگی: اینجا بشین یعنی پیش خودت...  دندونپزشکی رفتم و بعدش حقوق خودم و بابایی رو برداشتم و دونه دونه قسطها رو دادم...امروز قرار بود بریم دریا. اما مینا زنگ زد و کنسلش کرد و بعد از خواب سنگین بعد ظهرت...
18 مرداد 1390

17/ مرداد/90

صبح کاملا خواب بودی که آوردمت مهد. شیر و شربتتو همونجا بهت دادم. دیشب هم که همش تو خواب حرف میزدی و گریه میکردی. در کل خواب راحتی نداشتی. بمیرم برات. شاید از اتفاق دیشب ترسیدی..   الان حس خوبی ندارم و نمیتونم بنویسم گلم.... چند ساعت بعد.. اومدم دنبالت  و از اینکه گوشیم خراب بود و نتونستم ازت عکس بگیرم خیلی ناراحت شدم. امروز دیگه نشد روزه بگیرم. آخه نیاز به تجدید قوا داشتم. با هم ناهارمونو خوردیمو خوابیدیم. یک کار خوب که برای اولین بار کردی این بود که من رفتم حموم و شما صندلی گذاشتی کنار درش و نشستی...البته آخرش هم نق میزدی و من سریع پریدم بیرون...بعدش با هم رفتیم خرید کفش و لباس واسه شما و تعمیر موبایلم که آقاهه گفت...
18 مرداد 1390